با سلام به وبلاگ معلم كلاس ششم خوش آمديد؛ لطفاً با نظرات خود ما را ياري نمائيد؛ اميدوارم لذت ببريد و براي بهتر شدن وبلاگ نظر بدهيد؛ شعر آموزنده
زیارت عاشورا

آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند

از ابن یمین



تاريخ : جمعه 22 آبان 1394برچسب:, | 10:1 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 

 

شعر شهریار درباره ماه رمضان, شعر شهریار

 

گینه گلدی رمضان هامی مسلمان اولاجاق
دین اسلام اوجالوب خلق نماز خوان اولاجاق

 

گله جق غیرتده فاسق ، اولاجاق اهل تمیز
ایتدیقی معصیته جمـــــــله پشیمــان اولاجاق

 

بیر محرمده چخوب شاهقلی بو مسجد دن
بیر ده بو آیده گلــــوب داخـل ایوان اولاجا ق

 

روزه سین میل ایلینلر چیخاجاقلار سفـره
ایله بیر هاموسی زوار خـــراسان اولاجا ق

 

او آداملار که ایدوب میلته چوخ جور وستم
هاموسی بیر گئجه ده قاری قرآن اولاجاق

 

هچ گناه اولماسا بسدور بیزه بو صوم وصلاه
قبر ایچینده بیزه او حائیل سوزان اولاجاق

 

ترجمه فارسی:
ماه رمضان آمد و همه مسلمان خواهند شد
دین اسلام بلند مرتبه شده و همه نماز خوان خواهند شد

 

فاسق غیرتمند و اهل تمیز خواهد شد
برای تمام معصیتهایی که کرده پشیمان خواهد شد

 

شاهقلی یکبار در ماه محرم به این مسجد آمده است
بار دیگر هم در این ماه وارد ایوان خواهد شد

 

روزه خواران به مسافرت خواهند رفت
گویا همه شان برای زیارت به خراسان خواهند رفت

 

آنانکه به مردم ظلم و ستم بسیار کرده اند
همه شان ناگهان یک شبه قاری قران خواهند شد

 

تصور میکنند با این همه گناه خواندن نماز و روزه گرفتن
درون قبر حائلی برای آتش سوزان جهنم خواهد شد.

منبع:khabaronline.ir



تاريخ : شنبه 20 تير 1394برچسب:, | 16:3 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
شعر طنز : (با اجازه  از  خواجه حافظ شیرازی)

دیدار شخص هالو  با حافظ در صف اتوبوس و به هم ریختگی اوضاع و 

شرایط  امروز  با  زمان حافظ  ...

 

۱ ـ نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس

   دیدم به خواب حافظ ،توی صف اتوبوس

 

۲ ـ گفتم سلام حافظ  گفتا : علیک جانم

 گفتم کجا روی تو ؟ گفتا : وَالله خود ندانم

 

۳ ـ گفتم بگیر فالی گفتا : نمانده حالی

گفتم :چگونه ای تو ؟ گفتا در بندِ  بی خیالی

 

۴ ـ گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟

       گفتا که می سُرایم شعر سپیدباری

 

 

۵ ـ گفتم ز دولت عشق ؟ گفتا که کودتا شد

     گفتم رقیب؟ گفتا : او نیز کلّه پا  شد

 

 

۶ ـ گفتم کجاست لیلی؟مشغولِ  دلربایی؟

     گفتا شده ستاره در فیلم سینمایی

 

 

۷ ـ گفتم بگو  ز  خالش ؟ آن خال آتش افروز

         گفتا عمل نموده دیروز یا پریروز

 

 

۸ ـ گفتم بگو  ز مویش  گفتا  که  مِش نموده

      گفتم  بگو  ز  یارش  گفتا : ولش نموده

 


 

۹ ـ گفتم: چرا ؟چگونه ؟ عاقل  شُدَست مجنون؟

       گفتا : شدید گشته معتاد گَرد  و  اَفیون

 

 

۱۰ ـ گفتم کجاست جمشید؟جام جهان نَمایَش؟

         گفتا خریده قسطی تلویزیون به جایَش

 

 

۱۱ ـ گفتم بگو ز ساقی حالا شده  چه کاره؟

       گفتا شُدَست  منشی در دفترِ اداره

 

 

۱۲ـ گفتم زساربان گو با  کاروان غمها

       گفتا آژانس دارد با تور دور دنیا

 

 

۱۳ ـ گفتم بگو ز  محمل  یا  از کجاوه یادی

    گفتا : پژو ،دوو ،بنز یا  گلف نوک مدادی

 

 

۱۴ ـ گفتم که قاصدک کو؟ آن باد صبح شرقی ؟

       گفتا که جای خود را داده به فکس برقی

 

 

۱۵ ـ گفتم بیا ز هُدهُد  جوییم راه چاره

گفتا به جای هدهد دیش است و ماهواره

 

 

۱۶ ـ گفتم سلام مارا باد صبا کجا بُرد؟

      گفتا به پست داده آوُرد یا نیاوُرد ؟

 

 

 

۱۷ ـ گفتم بگو ز مُشک  آهوی دشت زنگی

      گفتا که اُدکُلن شد درشیشه های رنگی

 

 

۱۸ ـ گفتم سراغ داری میخانه ای حسابی؟

      گفت آنچه بود  از دَم  گشته چلو کبابی

 

 

۱۹ ـ گفتم بلند بوده موی تو  آن  زمانها

      گفتا که حَبس بودم  از ته زدند آنها

 

 

۲۰ ـ گفتم شما و زندان ؟ حافظ ما را  گرفتی؟

      گفتا : ندیده بودم  هالو  به  این  خرفتی !!!!!!


 




اصل شعر شاعر به همراه طنز + طنزهای دیگر

شعر حافظ :

دوش دیدم  که ملائک در میخانه زدند

                     گِل  آدم  بسرشتند و به پیمانه زدند

 

طنز شعر حافظ :

دوش دیدم  که ملائک در میخانه زدند

                      کچلی را بگرفتند و سرش شانه زدند

 

 

 شعر سعدی :

 سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز

                   مُرده آنست که نامش به نکویی نَبَرَند 

 

شعر طنز سعدی :

سعدیا  مرد  نکونام  نمیرد  هرگز

                مُرده آن است که دستش بزنی جُم نخورد 


 


طنز بیتی از شاهنامه ی فردوسی :


 چنین گفت رستم به افراسیاب

                               برو   و  نان  سنگک   بیار 


 


بیتی از کتاب قابوسنامه (عنصرالمعالی کیکاووس بن وشمگیر)

 

تو نیکی می کن و در دجله انداز

                           که   ایزد  در  بیابانت  دهد  باز 

 

 

 

 

 

طنزی  از شعرهای فردوسی :

 

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

 


مکن تیز و نازک، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود


شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت


اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود


رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب


اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم


چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست


خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو


دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس


توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی


من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم


من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر


چو امروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست


به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای


مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش


مقصّر در این راه ، تهمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود


چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر


ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال


اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

 


مقایسه ی دختر و پسر ها در استفاده از خودپرداز :


 

پسرها  :

با ماشین میرن به بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک.

کارت رو داخل دستگاه میذارن.

کد رمز رو میزنن، مبلغ درخواستی رو وارد میکنن.

 پول و کارت رو میگیرن و میرن.

 

دخترها :

با ماشین میرن دم بانک.

به خودشون عطر میزنن.

احتمالاً موهاشون رو هم چک میکنن.

در پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن.

در پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن.

بالأخره ماشین رو پارک میکنن.

 توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن.

کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه.

کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون.

دنبال کارت عابربانکشون میگردن.

کارت رو وارد دستگاه میکنن.

توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یاداشت کردن میگردن.

کد رمز رو وارد میکنن.

2 دقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن.

کنسل میکنن.

دوباره کد رمز رو میزنن.

کنسل میکنن.

مبلغ درخواستی رو میزنن.

دستگاه ارور (خطا) میده.

مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن.

دستگاه ارور (خطا) میده.

بیشترین مبلغ ممکن در خواست میکنن.

پول رو میگیرن.

برمیگردن به ماشین.

آرایششون رو توی آینه عقب چک میکنن.

توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن.

استارت میزنن.

 پنجاه متر میرن جلو.

ماشین رو نگه میدارن.

دوباره برمیگردن جلوی بانک.

از ماشین پیاده میشن.

کارتشون رو از دستگاه عابر بانک بر میدارن. (حواس نمیذاره برای آدم)

سوار ماشین میشن.

کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده.

احتمالاً یه نگاهی هم به موهاشون میندازن.

میندازن توی خیابون اشتباه.

برمیگردن.

میندازن توی خیابون درست.

پنج کیلومتر میرن جلو.

ترمز دستی رو آزاد میکنن. (میگم چرا اینقدر یواش میره)

 

 



تاريخ : دو شنبه 26 تير 1394برچسب:, | 16:41 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر ۹۴

 

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94
جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

 

جدیدترین شعرگرافی های تیر ۹۴

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر ۹۴

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94

جدیدترین شعرگرافی های تیر ۹۴

جدیدترین شعرگرافی های تیر 94



تاريخ : جمعه 12 تير 1394برچسب:, | 1:41 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

شعر کودک

شعر قدیمی کودکانه نهنگ را به همراه مدل نقاشی زیبای نهنگ برای بچه های کوچک بخوانید و دانلود کنید

 

شعر کودکانه نهنگ و دریا :

 دریاچه آبی رنگه        

توش ماهی و نهنگه

***

ماهی رو موج می شینه

نهنگ اونو می بینه

***

می گه نهنگ پرزور

یه وقت نری راه دور

***

شب که بشه، جای شام

می خورمت هام و هام

***

ماهیه از رو موجا

می پره توی دریا

***

شناکنون می ره به یک جای دور

جا می مونه نهنگ چاق و مغرور

***

دانلود مدل نقاشی رنگ آمیزی کودکانه طرح نهنگ دریایی

برای دانلود مدل نقاشی نهنگ در سایز بزرگ، روی تصویر زیر کلیک راست کرده و گزینه Save را انتخاب کنید

نقاشی کودکان



تاريخ : سه شنبه 9 تير 1394برچسب:, | 14:5 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...

 


زندگی در گذر آینه ها جان دارد
با سفرهای پر از خاطره پیمان دارد

زندگی خواب لطیفی است که گل می بیند
اضطراب و هیجانی است که انسان دارد

زندگی كلبه دنجی ست كه در نقشه خود
دو سه تا پنجره رو به خیابان دارد

گاه با خنده عجین است و گهی با گریه
گاه خشك است و گهی شرشر باران دارد

زندگی مرد بزرگیست كه در بستر مرگ
به شفابخشی یك معجزه ایمان دارد

زندگی حالت بارانی چشمان تو است
كه در آن قوس و قزح های فراوان دارد

زندگی آن گل سرخی ست كه تو می بویی
یك سرآغاز قشنگی ست كه پایان دارد ...


زندگی كن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای ی، راز بقاست
دل اگر می شكند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ...
زندگی كوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...

 



تاريخ : دو شنبه 14 ارديبهشت 1394برچسب:, | 6:53 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
ای نام تو بهترین سرآغاز       بی‌نام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم       جز نام تو نیست بر زبانم
ای کار گشای هر چه هستند       نام تو کلید هر چه بستند
ای هیچ خطی نگشته ز اول       بی‌حجت نام تو مسجل
ای هست کن اساس هستی       کوته ز درت دراز دستی
ای خطبه تو تبارک الله       فیض تو همیشه بارک الله
ای هفت عروس نه عماری       بر درگه تو به پرده داری
ای هست نه بر طریق چونی       دانای برونی و درونی
ای هرچه رمیده وارمیده       در کن فیکون تو آفریده
ای واهب عقل و باعث جان       با حکم تو هست و نیست یکسان
ای محرم عالم تحیر       عالم ز تو هم تهی و هم پر
ای تو به صفات خویش موصوف       ای نهی تو منکر امر معروف
ای امر تو را نفاذ مطلق       وز امر تو کائنات مشتق
ای مقصد همت بلندان       مقصود دل نیازمندان
ای سرمه کش بلند بینان       در باز کن درون نشینان
ای بر ورق تو درس ایام       ز آغاز رسیده تا به انجام
صاحب توئی آن دگر غلامند       سلطان توئی آن دگر کدامند
راه تو به نور لایزالی       از شرک و شریک هر دو خالی
در صنع تو کامد از عدد بیش       عاجز شده عقل علت اندیش
ترتیب جهان چنانکه بایست       کردی به مثابتی که شایست
بر ابلق صبح و ادهم شام       حکم تو زد این طویله بام
گر هفت گره به چرخ دادی       هفتاد گره بدو گشادی
خاکستری ار ز خاک سودی       صد آینه را بدان زدودی
بر هر ورقی که حرف راندی       نقش همه در دو حرف خواندی
بی‌کوه کنی ز کاف و نونی       کردی تو سپهر بیستونی
هر جا که خزینه شگرفست       قفلش به کلید این دو حرفست
حرفی به غلط رها نکردی       یک نکته درو خطا نکردی
در عالم عالم آفریدن       به زین نتوان رقم کشیدن
هر دم نه به حق دسترنجی       بخشی به من خراب گنجی
گنج تو به بذل کم نیاید       وز گنج کس این کرم نیاید
از قسمت بندگی و شاهی       دولت تو دهی بهر که خواهی
از آتش ظلم و دود مظلوم       احوال همه تراست معلوم
هم قصه نانموده دانی       هم نامه نانوشته خوانی
عقل آبله پای و کوی تاریک       وآنگاه رهی چو موی باریک
توفیق تو گر نه ره نماید       این عقده به عقل کی گشاید
عقل از در تو بصر فروزد       گر پای درون نهد بسوزد
ای عقل مرا کفایت از تو       جستن ز من و هدایت از تو
من بددل و راه بیمناکست       چون راهنما توئی چه باکست
عاجز شدم از گرانی بار       طاقت نه چگونه باشد این کار
می‌کوشم و در تنم توان نیست       کازرم تو هست باک از آن نیست
گر لطف کنی و گر کنی قهر       پیش تو یکی است نوش یا زهر
شک نیست در اینکه من اسیرم       کز لطف زیم ز قهر میرم
یا شربت لطف دار پیشم       یا قهر مکن به قهر خویشم
گر قهر سزای ماست آخر       هم لطف برای ماست آخر
تا در نقسم عنایتی هست       فتراک تو کی گذارم از دست
وآن دم که نفس به آخر آید       هم خطبه نام تو سراید
وآن لحظه که مرگ را بسیجم       هم نام تو در حنوط پیچم
چون گرد شود وجود پستم       هرجا که روم تو را پرستم
در عصمت اینچنین حصاری       شیطان رجیم کیست باری
چون حرز توام حمایل آمود       سرهنگی دیو کی کند سود
احرام گرفته‌ام به کویت       لبیک زنان به جستجویت
احرام شکن بسی است زنهار       ز احرام شکستنم نگهدار
من بیکس و رخنها نهانی       هان ای کس بیکسان تو دانی
چون نیست به جز تو دستگیرم       هست از کرم تو ناگزیرم
یک ذره ز کیمیای اخلاص       گر بر مس من زنی شوم خاص
آنجا که دهی ز لطف یک تاب       زر گردد خاک و در شود آب
من گر گهرم و گر سفالم       پیرایه توست روی مالم
از عطر تو لافد آستینم       گر عودم و گر درمنه اینم
پیش تو نه دین نه طاعت آرم       افلاس تهی شفاعت آرم
تا غرق نشد سفینه در آب       رحمت کن و دستگیر و دریاب
بردار مرا که اوفتادم       وز مرکب جهل خود پیادم
هم تو به عنایت الهی       آنجا قدمم رسان که خواهی
از ظلمت خود رهائیم ده       با نور خود آشنائیم ده
تا چند مرا ز بیم و امید       پروانه دهی به ماه و خورشید
تا کی به نیاز هر نوالم       بر شاه و شبان کنی حوالم
از خوان تو با نعیم‌تر چیست       وز حضرت تو کریمتر کیست
از خرمن خویش ده زکاتم       منویس به این و آن براتم
تا مزرعه چو من خرابی       آباد شود به خاک و آبی
خاکی ده از آستان خویشم       وابی که دغل برد ز پیشم
روزی که مرا ز من ستانی       ضایع مکن از من آنچه مانی
وآندم که مرا به من دهی باز       یک سایه ز لطف بر من انداز
آن سایه نه کز چراغ دور است       آن سایه که آن چراغ نوراست
تا با تو چو سایه نور گردم       چون نور ز سایه دور گردم
با هر که نفس برآرم اینجا       روزیش فروگذارم اینجا
درهای همه ز عهد خالیست       الا در تو که لایزالیست
هر عهد که هست در حیاتست       عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
چون عهد تو هست جاودانی       یعنی که به مرگ و زندگانی
چندانکه قرار عهد یابم       از عهد تو روی برنتابم
بی‌یاد توام نفس نیاید       با یاد تو یاد کس نیاید
اول که نیافریده بودم       وین تعبیه‌ها ندیده بودم
کیمخت اگر از زمیم کردی       با زاز زمیم ادیم کردی
بر صورت من ز روی هستی       آرایش آفرین تو بستی
واکنون که نشانه گاه جودم       تا باز عدم شود وجودم
هرجا که نشاندیم نشستم       وآنجا که بریم زیر دستم
گردیده رهیت من در این راه       گه بر سر تخت و گه بن چاه
گر پیر بوم و گر جوانم       ره مختلف است و من همانم
از حال به حال اگر بگردم       هم بر رق اولین نوردم
بی‌جاحتم آفریدی اول       آخر نگذاریم معطل
گر مرگ رسد چرا هراسم       کان راه بتست می‌شناسم
این مرگ نه، باغ و بوستانست       کو راه سرای دوستانست
تا چند کنم ز مرگ فریاد       چون مرگ ازوست مرگ من باد
گر بنگرم آن چنان که رایست       این مرگ نه مرگ نقل جایست
از خورد گهی به خوابگاهی       وز خوابگهی به بزم شاهی
خوابی که به بزم تست راهش       گردن نکشم ز خوابگاهش
چون شوق تو هست خانه خیزم       خوش خسبم و شادمانه خیزم
گر بنده نظامی از سر درد       در نظم دعا دلیریی کرد
از بحر تو بینم ابر خیزش       گر قطره برون دهد مریزش
گر صد لغت از زبان گشاید       در هر لغتی ترا ستاید
هم در تو به صد هزار تشویر       دارد رقم هزار تقصیر
ور دم نزند چو تنگ حالان       دانی که لغت زبان لالان
گر تن حبشی سرشته تست       ور خط ختنی نبشته تست
گر هر چه نبشته‌ای بشوئی       شویم دهن از زیاده گوئی
ور باز به داورم نشانی       ای داور داوران تو دانی
زان پیش کاجل فرا رسد تنگ       و ایام عنان ستاند از چنگ
ره باز ده از ره قبولم       بر روضه تربت رسولم

نظامی (لیلی و مجنون)



تاريخ : جمعه 28 فروردين 1394برچسب:, | 16:2 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

شعرهایی از حافظ در وصف نوروز

مجموعه اشعاری زیبا از حافظ شیرازی در وصف نوروز …

 

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
حافظ

جداکننده متن



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 13 اسفند 1393برچسب:, | 6:48 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

گفت استاد مبر درس از یــاد            

یاد باد آن چه مرا  گفت استاد     

یاد باد آن که مرا یاد آموخت             

آدمی نان خورد از دولت یـــاد

هیـــــچ یــادم نرود این معنی            

کـــه مرا مادر من ،نـــادان زاد

پـــــدرم نیز چو استـــادم دید             

گشــــت از تربیــــــت من آزاد

پس مرا منت از استـــــاد بود            

که به تعلیم من اُستـــــاد اِستاد

هر چه می دانست آموخت مرا           

غیر یک اصــل که نا گفته نهاد

قدر استــــاد نکو دانستن         

حیف استاد به من یاد نداد



تاريخ : سه شنبه 5 اسفند 1393برچسب:, | 1:52 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

 دوازده امــــام

 

اي يار با شهامت              بگو از امامت

امامت خوش لقا             دوازده پيشوا

آمده بعد از نبي              اول ايشان علي

امام دوم حسن               امام سوم حسين

چهارم علي بن حسين      اي يار خوش گفتگو

امام پنجم بگو                 از طاهران طاهر است

محمد باقر است              ششم جعفر صادق

هفتم موسي كاظم           هشتم امام رضا

رضا به حكم قضا              نهم محمد تقي

دهم علي نقی                 يازدهمم عسكري

دوازدهم صاحب است     زنده ولي غايب است

ظاهر شود زماني             روشن كند جهاني



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 10:31 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

نظافت

 

صبح كه از خواب پا مي شم

 

مثل يه غنچه وا مي شم

 

شروع مي كنم نظافت

 

گوش كن ببين چه راحت

 

حوله رو بر مي دارم

 

روي دوشم مي زارم

 

صابون از اون گوشه

 

عشوه به من مي فروشه

 

منو مي كنه صدا

 

زودتر به نزدم بيا

 

آب دستشوئي تميز

 

مي ريزه ريزه ريزه

 

وظيفه اش چه چيزه

 

منو مي كنه پاكيزه

 

مسواك خميري بر روش

 

با يك ليوان آب توش

 

شويم دهان و دندان

 

بگم چه جوري رفيقان ( اينجوري3)

 

شانه كه روي ميزه

 

دندونه هاش تميزه

 

شانه زنم به موهام

 

بگم چه جوري رفيقان ( اينجوري3)

 

شيروچايي بنوشم

 

لباس تميز بپوشم

 

روم به كودكستان

 

ميان آن گلستان

 

بگم چه جوري رفيقان ( اينجوري ۳)



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 10:30 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

کتاب

من یــک کتـــــــــاب دارم        پر از گــل و ستـــــــــاره

یک خـــــــــانه عروســـک        هــــــــــزار تا قصه داره

هرجا نگـــاه می کنـــــی        نقاشی هاش قشنگه

تو باغچــــــه کوچیـــکش        گل های رنگـــــارنگــــه

کتـــــــــاب خوشگــــل ما        قصه می گــــــه برامون

قصــــــــه مــــــــادر بزرگ        تو شب های زمستـون

تــــــو بـــــاغ قصـــــــه ما        حیـــــــوونا مهربــــــونن

پرنـــــده ها تو بــاغـــش        با هم آواز می خــــونن

هر کی کتاب می خوونه        بایـــــد اینــــو بدونــــــه

کتــــــــاب برای همیشه        یــــه دوست مهربونــــه



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 10:29 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

اصول دین

 

آی بچه جون یه بازی

بازی خونه سازی

پنج تا ستون محکم

باید بسازیم با هم

اول ستون توحید

تابیده مثل خورشید

عدل دومین ستونه

برای ساخت خونه

بازی نداره قوت

سوم بزار نبوت

چهارمی امامت

به خونه داده قامت

پنجم معاد بنا کن

زود دستاتو بالا کن

باشادی و با خنده

بگو شدم برنده

پنج تا ستون همین بود

اینا اصول دین بود



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 10:28 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

شعر آموزشی سه حالت ماده در طبیعت

 

 

گروه جامد در حالی که درجای خود ثابت ایستاده اندمی خوانند:

جامدیم ، ما جامدیم                     هر جا بریم ثابتیم

شکل ما عوض نمی شه        چه تو لیوان ، چه شیشه

مثالهامون هم اینه                       سنگ وگلاب و شیشه

 

گروه های بعد درحالی که دست یکدیگر را گرفته اند و آرام حرکت می کنند ، می خوانند :

 

مایعیم و مایعیم                          ما دوستان جامدیم

اما یه فرقی داریم           شکل ظرف رو دوست داریم

توی هر ظرفی بریم               شکل همون رو داریم

مثال های ما اینه                     شیر و گلاب و شیره

 

گروه سوم در حالی که دست های یکدیگر را رها کرده و از هم فاصله دارند ، حرکت می کنند و می خوانند :

ما گازیم و ما گازیم              هی در حال پروازیم

هر جایی که بریم ما           آن جا را پر می سازیم

مثال های ما اینهاست          دود و بخار وهواست



تاريخ : یک شنبه 3 اسفند 1393برچسب:, | 10:27 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

در کوی تـو مـعـروفـم و از کوی تــو مـحـروم

گـرگ دهن آلـوده یـوسـف نـدریـده

بس در طلبت کـوشش بـی فایـده کـردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

 

مابقی در ادامه مطلب ...



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, | 21:47 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

دگر باره اسپان ببستند سخت
به سر بر همی گشت بدخواه بخت

به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوال کمر

هرآنگه که خشم آورد بخت شوم
کند سنگ خارا به کردار موم

سرافراز سهراب با زور دست
تو گفتی سپهر بلندش ببست

غمی بود رستم ببازید چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ

خم آورد پشت دلیر جوان
زمانه بیامد نبودش توان


زدش بر زمین بر به کردار شیر
بدانست کاو هم نماند به زیر


سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر شیر بیدار دل بردرید


بپیچید زانپس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد


بدو گفت کاین بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید

تو زین بیگناهی که این کوژپشت
مرابرکشید و به زودی بکشت

به بازی بکویند همسال من
به خاک اندر آمد چنین یال من

نشان داد مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم بسر

هرآنگه که تشنه شدستی به خون
بیالودی آن خنجر آبگون

زمانه به خون تو تشنه شود
براندام تو موی دشنه شود

کنون گر تو در آب ماهی شوی
و گر چون شب اندر سیاهی شوی

وگر چون ستاره شوی بر سپهر
ببری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خاکست بالین من

ازین نامداران گردنکشان
کسی هم برد سوی رستم نشان

که سهراب کشتست و افگنده خوار
ترا خواست کردن همی خواستار

چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

بپرسید زان پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش

که اکنون چه داری ز رستم نشان
که کم باد نامش ز گردنکشان

بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی

ز هر گونه‌ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذره مهرت ز جای

چو برخاست آواز کوس از درم
بیامد پر از خون دو رخ مادرم

همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست

مرا گفت کاین از پدر یادگار
بدار و ببین تا کی آید به کار

کنون کارگر شد که بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت

همان نیز مادر به روشن روان
فرستاد با من یکی پهلوان

بدان تا پدر را نماید به من
سخن برگشاید به هر انجمن

چو آن نامور پهلوان کشته شد
مرا نیز هم روز برگشته شد

کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تن روشنم

چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید

همی گفت کای کشته بر دست من
دلیر و ستوده به هر انجمن

همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی

بدو گفت سهراب کین بدتریست
به آب دو دیده نباید گریست

ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
تهمتن نیامد به لشکر ز دشت

ز لشکر بیامد هشیوار بیست
که تا اندر آوردگه کار چیست

دو اسپ اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد رستم دگر جای بود

گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان بران دشت کین

گمانشان چنان بد که او کشته شد
سرنامداران همه گشته شد

به کاووس کی تاختند آگهی
که تخت مهی شد ز رستم تهی

ز لشکر برآمد سراسر خروش
زمانه یکایک برآمد به جوش

بفرمود کاووس تا بوق و کوس
دمیدند و آمد سپهدار طوس

ازان پس بدو گفت کاووس شاه
کز ایدر هیونی سوی رزمگاه

بتازید تا کار سهراب چیست
که بر شهر ایران بباید گریست

اگر کشته شد رستم جنگجو
از ایران که یارد شدن پیش اوی

به انبوه زخمی بباید زدن
برین رزمگه بر نشاید بدن

چو آشوب برخاست از انجمن
چنین گفت سهراب با پیلتن

که اکنون که روز من اندر گذشت
همه کار ترکان دگرگونه گشت

همه مهربانی بران کن که شاه
سوی جنگ ترکان نراند سپاه

که ایشان ز بهر مرا جنگجوی
سوی مرز ایران نهادند روی

بسی روز را داده بودم نوید
بسی کرده بودم ز هر در امید

نباید که بینند رنجی به راه
مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه

نشست از بر رخش رستم چو گرد
پر از خون رخ و لب پر از باد سرد

بیامد به پیش سپه با خروش
دل از کردهٔ خویش با درد و جوش

چو دیدند ایرانیان روی اوی
همه برنهادند بر خاک روی

ستایش گرفتند بر کردگار
که او زنده باز آمد از کارزار

چو زان گونه دیدند بر خاک سر
دریده برو جامه و خسته بر

به پرسش گرفتند کاین کار چیست
ترادل برین گونه از بهر کیست

بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی‌تر خود بیازرده بود

همه برگرفتند با او خروش
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش

چنین گفت با سرفرازان که من
نه دل دارم امروز گویی نه تن

شما جنگ ترکان مجویید کس
همین بد که من کردم امروز بس

چو برگشت ازان جایگه پهلوان
بیامد بر پور خسته روان

بزرگان برفتند با او بهم
چو طوس و چو گودرز و چون گستهم

همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادند یکسر ز بند

که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین سخن بر تو آسان کند

یکی دشنه بگرفت رستم به دست
که از تن ببرد سر خویش پست

بزرگان بدو اندر آویختند
ز مژگان همی خون فرو ریختند

بدو گفت گودرز کاکنون چه سود
که از روی گیتی برآری تو دود

تو بر خویشتن گر کنی صدگزند
چه آسانی آید بدان ارجمند

اگر ماند او را به گیتی زمان
بماند تو بی‌رنج با او بمان

وگر زین جهان این جوان رفتنیست
به گیتی نگه کن که جاوید کیست

شکاریم یکسر همه پیش مرگ
سری زیر تاج و سری زیر ترگ



تاريخ : دو شنبه 24 آذر 1393برچسب:نبرد رستم و سهراب , | 10:6 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |

چنان   نازك    است    آن   تن  نازنين         كه  از  تاب    انديشه    تب     مي‌كند

نقي كمره‌اي

 

آن چنان از مرض هجر تو  بگداخت تنم         كه مرا هر كه به بيند نشناسد كه منم

امير اصفهاني

 

از   ضعف چنان  شدم  كه  بر   بالينم         صد بار   اجل    آمد   و   نشناخت مرا

افضل كاشي

 

چنان ضعيف شدم ازغمش من درويش        كه سايه را نتوانم كشيد از پي خويش

خواجه درويش

 



تاريخ : شنبه 22 آذر 1393برچسب:, | 19:28 | نویسنده : محمد ابراهيم پاشا |
صفحه قبل 1 صفحه بعد